سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ما سه تا

             بی بی مادر بزرگ عزیزم

                خداوند رحمتش کند


نوشته شده در دوشنبه 89/4/21ساعت 11:12 صبح توسط امیرعلی و صالح نظرات ( ) | |


نوشته شده در سه شنبه 89/4/15ساعت 4:35 عصر توسط امیرعلی و صالح نظرات ( ) | |

تمام می شوم شبی!!!!!!!!!!!
تمام میشوم شبی
فقط به من اشاره کن
بگو که با منی هنوز
اشاره ای دوباره کن
تمام میشوم شبی
از این همه رها شدن
از این سکوت تن شکن
اسیر گریه ها شدن
ببین برای موندنت
مرگ رو بهونه میکنم
پای پیاده، یک نفس
کوچ شبونه میکنم
بگو که گم نکرده ام
یه آسمون نشونه رو
سکوت خورشید رو ببین
نیمه شبی بدون تو
بغض گلو بریده ام
تمام میشوم شبی
فقط به من اشاره کن
تمام میشوم شبی
تمام میشوم شبی...



نوشته شده در شنبه 89/4/12ساعت 12:21 صبح توسط امیرعلی و صالح نظرات ( ) | |


کاش
...

کاش می شد که کسی می آمداین دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قد راین لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش درباور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان 
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر این پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم...

«کیوان شاهبداغی»



نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 10:20 عصر توسط امیرعلی و صالح نظرات ( ) | |


..........همه عالم از اوست............

                    بسیاری از حرفها قابل گفتن نبوده و یا اگر گفته شوند دیگران آن را به مفهوم واقعی نخواهند فهمید و این میشود تضاد بین مردم آنگاه که لمس مطالب بین افراد مشترک نگردد. شاید من خیلی دیر بدنیا آمده باشم و یا اینکه به این نسل تعلق نداشته باشم و این را کسی نخواهد فهمید الی خود من که هر لحظه با مسائلی دست به گریبان هستم که از جنس تمنای دل من نبوده و جز اذیت کردن من راه چاره دیگری ندارد. من از جنس دوست داشتن دیگران هستم یعنی حس غریبی که خود را فدای آسایش مردم میکند و این ارضا کننده تمایلات درونی میشود و وقتی مردم را در آسایش می بینم حس خوب دلگرمی در من فوران پیدا می کند. در تمام بهبوحه زندگیم علیرغم تمام مشکلات هیچگاه آسایش خودم را بر دیگران مقدم ندانسته و این میشود وجه تمایز من با آنچه که نسل کنونی به آن می اندیشد و من از این ناباوری به هر کس که پناه آوردم رنگ حضور مرا درک نکرد و دوباره این باور در من پررنگتر گردید که من یا صد سال دیر به دنیا آمدم و یا حس حضور من خواسته ذات اقدس الهی بوده و هست ولی تمام اینها دلیلی بر کشیدن قلم بطلان بر همه دلواپسیهایم نبوده ونیست گر چه تمام من هنوز تمام نگردیده است و من از انگیزه همین دلشوره ها به جای هو به بنده او پناه آورده باشم و این نخستین خوردن گندم گناه بود که در من ریشه می دوانید.

از اول هنر دلجویی از نسوان در من باطل شده بود و من از این موهبت انسانی تهی و باده ننوشیده سخت متهم گردیده ام . خدا را شکر که سبوی این باده از دست من افتاده و من به صراحت فهمیده و رنجیده ام از این حس ناقص در خودم که پی به مبتلا نبودن به این خصلت بشری که از آدم تا خاتم و الی آخر بنده به بنده از معصوم تا مغموم در اندیشه ریشه گرفتن در آن هستند و من از انگیزه تهی تر خدایم را شاکرم. در همین وانفسا به خیال خامتری به تو وابسته میگردم گر چه در تمام فرمولهای هستی این ابتلا به انتفاع مقدم مردود و این دلبستگی خامسری مرا می رساند ولی تجربه ای است نوباوه که من از خودم به خودم هدیه دادم ولی چه ناگوار بود این تجربه دلتنگی گرچه به مثابه کودکی گریز پا می ماندم که از خدا به بنده خدا پناه آورده بودم ولی این خیره سوزی را با کدامین غسل تعمید می شد شست خود نیز هنوز نمی دانم. دلتنگ تو می شدم با تو تا خدا راه می رفتم از تو به تو پناه می آوردم و از انگیزه تو در کش و قوس هستی مناجات سر می دادم همه شده بود محفل انجمن من و از این لحظات روح زندگی در من حلول میکرد و من رنجیده از خودم به تو داد سخن می آوردم و هزار راه نرفته می رفتم تا هزار باید و شاید تو در من متجلی گردد و من به جای تو همیشه رنجیده از خودم طلوعی دوباره آرزو میکردم گرچه تمام این بازیها همه از سن من رخت بسته باید نمود میکرد و من کودکانه این راه را می پیمودم.

و تازه فهمیدم این خیره سریها از من چه ساده سر میزد. تازه فهمیدم مرا در این سنین پیرانه سری بسیار پسندیده می نماید نه جوانی سبکسر که در عنفوان شباب به تمنای عاشقانه دیده شدن بدنبال کسی بگردد که تمام دنیای هستی را در او خلاصه کند و من این قصه را در میانسالی مکرر می کنم و این شد کوتاهی دوم من.

تو را بعنوان لحظه ای زیبا ، تندیسی واقعی و یا رویایی شیرین و خیس در گوشه دلم آنجا که من و خدا رو در روی همدیگر در خلوت نگاه عاشقانه مان به نظاره می نشینیم حفظ خواهم کرد و با تو سخن از آنجایی خواهم گفت که تو در لحظه های بودنت همیشه غایب بودی و من جور نبودن تو را با دلتنگی کشیدم و  این شد تمام من و تو.

 

کوجکترین بنده خدا

      



نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 10:16 عصر توسط امیرعلی و صالح نظرات ( ) | |



باید رفت

بعضی وقتها بعضی اتفاقها باید توی زندگی ادم بیفته..نه برای اینکه چشمهاتو ببندی و همیشه و همیشه همون اتفاق رو پشت پلکهات مرور کنی شاید به این دلیل که یاد بگیریم با چشم بازتری نگاه کنیم...انتخاب کنیم...به زمین بخوریم و اونقدر این سیکل ادامه پیدا بکنه تا برسیم به جایی که رسیدن بهش  آرزومون بوده

باید برم...کاش میشد تمام هویتت رو...تمام خاطرات رو توی یه چمدون کوچیک جا داد و همه ی ادمها و گذشته رو گذاشت و گذشت و رفت به جایی که دل خوشی هم اگر هست فقط دلخوشکنک نباشه...

شاید باید گذشت از جایی که توش حتی ماندن و دل سپردنت هم حسوها رو اذیت میکنه...که ادمهاش به عشق لبخند کجکی میزنند...

جایی که دلت نمیتونه برای اونکه دوستش داره بخونه: ماه من واسه من از تو بهتر کسی نیست

باید گذشت از ادمهایی که خوب بودنت رو دلیل بر تنها بودنت میدونند...

ادمهایی که برای موندن دنبال دلیل و بهونه میگردن و وقت رفتن حکم فقط حکم دلشونه...

گاهی باید چشمهارو بست...باید بذاری قطره قطره ی وجودت پشت پلکهات گم بشن...که نیوفته چشم هیچ نا محرمی به چشمات وقتی دیگه جایی برای اشک هم ندارن...

باید رفت...باید گذشت از جایی که همه چیز بازیه

که اگر شادی و هیجانی توی خونت جریان داره نمیتونن تاب بیارن...که یهو چشم باز میکنی میبینی چه مفت و اسون باختی....که حکم دل بود و تو ندونسته با یه اس دل توی دستت حکم لازم کردی....

گاهی باید گذشت...با یه چمدون پر از خاطره...حتی اگر دلت یه جایی میون همین مردم به زمین افتاده باشه

موندن اما دلیل میخواد...

حال اما مدتهاست یاد گرفتم دوستان من...اونایی که مدتها یا حتی ساعتها کنارم بودن...برام عزیز بودن که گوشه ای از خاطره های دلم باهاشون سر شده صفر و یک های مطلق زندگی من نیستند که یا باشند یا برن و تمام بشن...

یاد گرفتم که اگر کسی برام عزیز بود برای همیشه بودنش تلاش کنم نه همیشه داشتنش...که فرقه بین بودن کسی یا داشتنش...که ادمهای زندگی من اگر اهل موندن باشن نیازی به قفس حتی قفس طلایی ندارند و اگر دل موندن نداشته باشن همیشه جزو خوبترینها می مونند برام .............................




نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 10:6 عصر توسط امیرعلی و صالح نظرات ( ) | |


..........شیشه پنجره را باران شست..............
وای، باران؛
باران؛
شیشه پنجره را باران شست .
از اهل دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابم،
که در آن دولت خواموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من میگوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند .
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پرو بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه؟
از آن پاکتری .
تو بهاری ؟
نه،
بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !

حمید مصدق           



نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 9:48 عصر توسط امیرعلی و صالح نظرات ( ) | |

ما سه تا یعنی من و امیر علی و صالح از امروز 89/3/15  رسما اعلام موجودیت خودمون را اعلام میکنیم ما سه تا بیشتر به موضوعات عاطفی علاقه مندیم  با ما دوست باشید تا با شما دوست باشیم


نوشته شده در شنبه 89/3/15ساعت 1:0 صبح توسط امیرعلی و صالح نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

چت روم
چت روم

FreeCod Fall Hafez

آهنگ

برف

جدیدترین کدهای جاوا

فال عشق

فال عشق

چت روم