سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ما سه تا


..........همه عالم از اوست............

                    بسیاری از حرفها قابل گفتن نبوده و یا اگر گفته شوند دیگران آن را به مفهوم واقعی نخواهند فهمید و این میشود تضاد بین مردم آنگاه که لمس مطالب بین افراد مشترک نگردد. شاید من خیلی دیر بدنیا آمده باشم و یا اینکه به این نسل تعلق نداشته باشم و این را کسی نخواهد فهمید الی خود من که هر لحظه با مسائلی دست به گریبان هستم که از جنس تمنای دل من نبوده و جز اذیت کردن من راه چاره دیگری ندارد. من از جنس دوست داشتن دیگران هستم یعنی حس غریبی که خود را فدای آسایش مردم میکند و این ارضا کننده تمایلات درونی میشود و وقتی مردم را در آسایش می بینم حس خوب دلگرمی در من فوران پیدا می کند. در تمام بهبوحه زندگیم علیرغم تمام مشکلات هیچگاه آسایش خودم را بر دیگران مقدم ندانسته و این میشود وجه تمایز من با آنچه که نسل کنونی به آن می اندیشد و من از این ناباوری به هر کس که پناه آوردم رنگ حضور مرا درک نکرد و دوباره این باور در من پررنگتر گردید که من یا صد سال دیر به دنیا آمدم و یا حس حضور من خواسته ذات اقدس الهی بوده و هست ولی تمام اینها دلیلی بر کشیدن قلم بطلان بر همه دلواپسیهایم نبوده ونیست گر چه تمام من هنوز تمام نگردیده است و من از انگیزه همین دلشوره ها به جای هو به بنده او پناه آورده باشم و این نخستین خوردن گندم گناه بود که در من ریشه می دوانید.

از اول هنر دلجویی از نسوان در من باطل شده بود و من از این موهبت انسانی تهی و باده ننوشیده سخت متهم گردیده ام . خدا را شکر که سبوی این باده از دست من افتاده و من به صراحت فهمیده و رنجیده ام از این حس ناقص در خودم که پی به مبتلا نبودن به این خصلت بشری که از آدم تا خاتم و الی آخر بنده به بنده از معصوم تا مغموم در اندیشه ریشه گرفتن در آن هستند و من از انگیزه تهی تر خدایم را شاکرم. در همین وانفسا به خیال خامتری به تو وابسته میگردم گر چه در تمام فرمولهای هستی این ابتلا به انتفاع مقدم مردود و این دلبستگی خامسری مرا می رساند ولی تجربه ای است نوباوه که من از خودم به خودم هدیه دادم ولی چه ناگوار بود این تجربه دلتنگی گرچه به مثابه کودکی گریز پا می ماندم که از خدا به بنده خدا پناه آورده بودم ولی این خیره سوزی را با کدامین غسل تعمید می شد شست خود نیز هنوز نمی دانم. دلتنگ تو می شدم با تو تا خدا راه می رفتم از تو به تو پناه می آوردم و از انگیزه تو در کش و قوس هستی مناجات سر می دادم همه شده بود محفل انجمن من و از این لحظات روح زندگی در من حلول میکرد و من رنجیده از خودم به تو داد سخن می آوردم و هزار راه نرفته می رفتم تا هزار باید و شاید تو در من متجلی گردد و من به جای تو همیشه رنجیده از خودم طلوعی دوباره آرزو میکردم گرچه تمام این بازیها همه از سن من رخت بسته باید نمود میکرد و من کودکانه این راه را می پیمودم.

و تازه فهمیدم این خیره سریها از من چه ساده سر میزد. تازه فهمیدم مرا در این سنین پیرانه سری بسیار پسندیده می نماید نه جوانی سبکسر که در عنفوان شباب به تمنای عاشقانه دیده شدن بدنبال کسی بگردد که تمام دنیای هستی را در او خلاصه کند و من این قصه را در میانسالی مکرر می کنم و این شد کوتاهی دوم من.

تو را بعنوان لحظه ای زیبا ، تندیسی واقعی و یا رویایی شیرین و خیس در گوشه دلم آنجا که من و خدا رو در روی همدیگر در خلوت نگاه عاشقانه مان به نظاره می نشینیم حفظ خواهم کرد و با تو سخن از آنجایی خواهم گفت که تو در لحظه های بودنت همیشه غایب بودی و من جور نبودن تو را با دلتنگی کشیدم و  این شد تمام من و تو.

 

کوجکترین بنده خدا

      



نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 10:16 عصر توسط امیرعلی و صالح نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

چت روم
چت روم

FreeCod Fall Hafez

آهنگ

برف

جدیدترین کدهای جاوا

فال عشق

فال عشق

چت روم